هر لحظه حرفی در ما زاده میشود
هر لحظه دردی سر بر میدارد
و هر لحظه نیازی از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش میکند
این ها بر سینه میریزند و راه فراری نمییابند
مگر این قفس کوچک استخوانی گنجایشاش چه اندازه است؟؟؟
می بوسَمَت
و جرعه ی آخر را
سَر می کشم
بیا
همه ی کاسه کوزه ها را
سر ِ شراب ِ بیچاره
... بشکنیم
مـيخـواهـَم هايـَتـ هم قلابـي شدهـ .... ...
آخــَر نفهميـــدم چـــه ميخـــواهـي
خودمـ را يـا بـدنـِ عـُريـانـم؟
در عجبند !!!
از سیب خوردنِ من !!!
که
از آن فقط " چوبش " باقیست !!!
مگر این همه چــــــوب که خوردیم !!!
از یک سیــــب شروع نشد ؟!!
آخ اگــــــــر بــاشـــــــی .... ...
بـرایـت دیوانگــــــــی را تمــــام خـــواهم کرد .... ... !!!!
آرزویم با تو بودن است
اما نه به بهای پا گذاشتن روی آرزوی تو
آرزویم این است
که بخواهی و بمانی
نه اینکه بمانی به خواهشم
وقتـــی از همــه دنيـــــا ناراحتمــــــــــ
فقط با فكـــــــر كردن به تــــو آرومـــــ مــــی شمــــــــ
امـــــــا وقتــــــــی تــو ناراحتمـــــــ مـــی كنـــــی
همـــــــه ی دنيــا همـــ نمـــی تونـــه آروممــــــــــ كنــــه
وقتـــی از همــه دنيـــــا ناراحتمــــــــــ
فقط با فكـــــــر كردن به تــــو آرومـــــ مــــی شمــــــــ
امـــــــا وقتــــــــی تــو ناراحتمـــــــ مـــی كنـــــی
همـــــــه ی دنيــا همـــ نمـــی تونـــه آروممــــــــــ كنــــه
گفتند : « کلاغ »، شادمان گفتم : « پر«
گفتند : « کبوترانمان »، گفتم : « پر«
گفتند : « خودت »، به اوج اندیشیدم
در حسرت رنگ آسمان گفتم : « پر«
گفتند : « مگر پرنده ای ؟»، خندیدم
گفتند : « تو باختی » و من رنجیدم
در بازی کودکان فریبم دادند
احساس بزرگ پر زدن را چیدم
آنروز به خاک آشنایم کردند
از نغمه پرواز جدایم کردند
آن باور آسمانی از یادم رفت
در پهنه این زمین رهایم کردند
باز باران ، بی طراوت ، کو ترانه؟! سوگواری ست ،رنگ غصه ، خیسی غم ،
می خورد بر بام خانه ، طعم ماتم . یاد می آرم که غصه ، قصه را می کرد کابوس ، بوسه
می زد بر دو چشمم گریه با لبهای خیسش.
دویدم، می دویدم ، توی جنگل های پوچی ، زیر باران مدیحه ، رو به خورشید ترانه ،
رو به سوی شادکامی .
می دویدم ، می دویدم ، هر چه دیدم غم فزا بود ، غصه ها و گریه ها بود ،
بانگ شادی پس کجا بود؟
این که می بارد به دنیا ، نیست باران ، نیست باران ، گریه ی پروردگار است،
اشک می ریزد برایم.
می پریدم از سر غم ، می دویدم مثل مجنون ، با دو پایی مانده بر ره
از کنار برکه ی خون.
باز باران ، بی کبوتر ، بوف شومی سایه گستر ، باز جادو ، باز وحشت ،
بی ترانه ، بی حقیقت ، کو ترانه؟! کو حقیقت؟!
هر چه دیدم زیر باران ، از عبث پر بود و از غم ، لیک فهمیدم که شادی
مرده او دیگر به دلها ، مرده در این سوگواری...
بغض نیمهکاره
تکرار دروغهایت
گلویم را میفشارد
از سادهلوحی بیشرم خاطراتم بیزارم
آنگاه که از خودم میپرسم:
«هنوز دوستم دارد؟!...حتی به دروغ-»
اینجا دلتنگی است... سهم باران ها
سوز چشم باران چتر های باز است.
گرچه می بارد هنوز...
دل ما گریان است !!!
دلم گرفته است ...نه اینکه کسی کاری کرده باشد نه ...
من آنقدر آدم گریز شده ام که کسی کارش به اطراف من هم نمی رسد
دلم گرفته است که آنچه هستم را دوست دارم و آنچه هستند را میپذیرم
... ... ...
و آنچه هستم را نمی فهمند و دنیا هم به رویش نمی آورد این تناقض را
پُرَم از رفت و آمد انسان هایی که گمشده ای دارند و آدم به آدم نشانی اش را میگیرند
اما سهم ِ من نیستند