از تنگاي محبس تاريكي
ازمنجلاب تيره اين دنيا
بانگ از نياز مرابشنو
آه اي خداي قادر بي همتا
يكدم زگرد پيكر من بشكاف
بشكاف اين حجاب سياهي را
شايد درون سينه ي من بيني
اين مايه ي گناه و تباهي را
دل نيست اين دلي كه به من دادي
در خون تپيده آه رهايش كن
يا خالي از هوي وهوس دارش
ياپابند مهرو وفايش كن
تنها تو آگاهي و ميداني
اسرار آن خطاي نخستين را
تنها تو قادري كه ببخشايي
بر روح من صفاي نخستين را
آه اي خدا چگونه ترا گويم
كزجسم خويش خسته وبيزارم
ياد بگذشته به دل ماند و دريغ
نيست ياري كه مرا ياد كند
ديده ام خيره به ره ماند و نداد
نامه اي تا دل من شاد كند
خود ندانم چه خطايي كردم
كه ز من رشته الفت بگسست
در دلش جايي اگر بود مرا
پس چرا ديده ز ديدارم بست
هر كجا مينگرم باز هم اوست
كه به چشمان ترم خيره شده
درد عشقست كه با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چيره شده
گفتم از ديده چو دورش سازم
بي گمان زودتر از دل برود
مرگ بايد كه مرا دريابد
ورنه درديست كه مشكل برود
تا لبي بر لب من مي لغزد
مي كشم آه كه كاش اين او بود
كاش اين لب كه مرا مي بوسد
لب سوزنده آن بدخو بود
مي كشندم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود كه چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده كه بود
شعله ور در نفس خاموشش
شعر گفتم كه ز دل بر دارم
بار سنگين غم عشقش را
شعر خود جلوه اي از رويش شد
با كه گويم ستم عشقش را
مادر اين شانه ز مويم بردار
سرمه را پاك كن از چشمانم
بكن اين پيرهنم را از تن
زندگي نيست بجز زندانم
تا دو چشمش به رخم حيران نيست
به چكار آيدم اين زيبايي
بشكن اين آينه را اي مادر
حاصلم چيست ز خودآرايي
در ببنديد و بگوييد كه من
جز از او همه كس بگسستم
كس اگر گفت چرا ؟ باكم نيست
فاش گوييد كه عاشق هستم
قاصدي آمد اگر از ره دور
زود پرسيد كه پيغام از كيست
گر از او نيست بگوييد آن زن
دير گاهيست در اين منزل نيست
مي روم خسته و افسرده و زار
سوي منزلگه ويرانه خويش
به خدا مي برم از شهر شما
دل شوريده و ديوانه خويش
مي برم تا كه در آن نقطه دور
شستشويش دهم از رنگ نگاه
شستشويش دهم از لكه عشق
زين همه خواهش بيجا و تباه
مي برم تا ز تو دورش سازم
ز تو اي جلوه اميد حال
مي برم زنده بگورش سازم
تا از اين پس نكند باد وصال
ناله مي لرزد
مي رقصد اشك
آه بگذار كه بگريزم من
از تو اي چشمه جوشان گناه
شايد آن به كه بپرهيزم من
بخدا غنچه شادي بودم
دست عشق آمد و از شاخم چيد
شعله آه شدم صد افسوس
كه لبم باز بر آن لب نرسيد
عاقبت بند سفر پايم بست
مي روم خنده به لب ‚ خوينن دل
مي روم از دل من دست بدار
اي اميد عبث بي حاصل
برو ای یار که ترک تو ستمگر کردم
حیف از آن عمر که در پای تو من سرکردم
عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران
ساده دل من که قسم های تو باور کردم
به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود
زآن همه ناله که من پیش تو کافر کردم
تو شدی همسر اغیار و من از یار و دیار
گشتم آواره و ترک سر و همسر کردم
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
برو ای یار که ترک تو ستمگر کردم
حیف از آن عمر که در پای تو من سرکردم
عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران
ساده دل من که قسم های تو باور کردم
به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود
زآن همه ناله که من پیش تو کافر کردم
در غمت داغ پدر دیدم و چون در یتیم
اشک ریزان هوس دامن مادر کردم
از سر کـوی تو با دیـــده تر خواهم رفت
چهـره آلـوده به خوناب جگـر خواهـم رفـت
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه بامی که پریدیم ، پریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم
تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط
باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط
عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم ، عبث
ساختم جان را فدای او غلط کردم ، غلط
دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا
سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلط
اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد
جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط
از بــرای خــاطــر اغــیـار خــوارم مــی کــنـی
من چه کردم که اینچـنین بـی اعتـبـارم می کنی
روزگـاری آنـچـه با مـن کـرد اسـتغنـای تـو
گر بگـویـم گـریـه هـا بـر روزگـارم می کنـی
از بــرای خــاطــر اغــیـار خــوارم مــی کــنـی
من چه کردم که اینچـنین بـی اعتـبـارم می کنی
سوی بزمت نگذرم از بس که خوارم کرده ای
تا نداند کس که چون بی اعتبارم کرده ای
ناامیدم بیش از این مگذار خون من بریز
چون به لطف خویشتن امیدوارم کرده ای
موج عشق تو اگر شعله به دلها بکشد
رود را از جگر کوه به دریا بکشد
گیسوان تو شبیه است به شب اما نه
شب که اینقدر نباید به درازا بکشد
خودشناسی قدم اول عاشق شدن است
وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد
عقل یکدل شده با عشق، فقط میترسم
هم به حاشا بکشد هم به تماشا بکشد
زخمی کینهی من این تو و این سینهی من
من خودم خواستهام کار به اینجا بکشد
یکی از ما دو نفر کشته به دست دگریاست
وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد
بزرگترین گناه من
ـ ای شاهزادهی دریا چشم!ـ
دوست داشتن کودکانهی تو بود!
(کودکان عاشقان بزرگند...)
نخستین (و نه آخرین!) اشتباه من
زندگی کولی وارم بود!
آماده بودنم
برای حیرت از عبورِ سادهی شب و روز
و برای هزار پاره شدن
در راهِ هر زنی که دوستش میداشتم!
تا از آن پارهها شهری بسازد
و آنگاه
ترکم کند!
لغزش من دیدن کودکانهی جهان بود!
اشتباهم،
بیرون کشیدن عشق از سیاهی به سوی نور
و گشودن آغوشم
همچون دریچههای دِیر
به روی تمام عاشقان!
آغوشت را از
کابوس های سر ساعتت پس نگرفتم که رویش
دردهایم را بالا بیاورم ...
بیا... چشم های پر حرفت را بیاور
می خواهم شهرزادترین قصه هایت را
و دنیا برای چند دقیقه در تو خلاصه شود ...
بیا... اتفاق در آغوش های بسته می افتد
بی آنکه به هیچ کجای تقدیر بر بخورد
دوستت دارم پریشان، شانه میخواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم، دانه میخواهی چه کار؟
تا ابد دور تو میگردم، بسوزان عشق کن
ای که شاعر سوختی، پروانه میخواهی چه کار؟
مردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه میخواهی چه کار؟
مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
در دل من قصر داری، خانه میخواهی چه کار؟
خرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه میخواهی چه کار؟
شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن
گریه کن پس شانهی مردانه میخواهی چه کار؟
وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست
ناگهان- دریا! تو را دیدم حواسم پرت شد
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست
در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید
هی صدا در کوه،هی "من عاشقت هستم" شکست
بعد ِ تو آیینه های شعر سنگم میزنند
دل به هر آیینه،هر آیینه ایی بستم شکست
عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد
قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست
وقتی از چشم تو افتادم نمیدانم چه شد
پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست …
بي تو مهتاب شبي را همگان ميدانند
همگان شعر دوچشمان تو را ميخوانند
تو که از کوچه ي غمگين دلم ميگذري
تو که از راز دلم باخبري
تو چرا رسم وفايت گم شد؟!
برق چشمان سياهت گم شد؟!
با تو ام اي مه مهتاب شبان...
با تو اي زلف پريشان جهان
بي تو صد خاطره ام گريان است
بی تو اشکم شاعر باران است
بي تو ديگر نفسم بند آمد
قافيه يک دل خوش
سيري چند آمد؟!
بي تو جوي دل من خشکيده است
بي تو هر شاخه بـُـني
ريشه از باغ دلم برچيده است
بي تو مهتاب نهان است ز ابر
ابر غم باريده است
با تو گفتم با شرم
با تو گفتم از دل
با تو از قصه ي عشقم گفتم
و تو در اوج سکوت
با نگاهي پر ترديد و خمود
گفتي از عشق حذر کن...
نفسم بند آمد
قافيه يک دل خوش
سيري چند آمد؟!
بي مهتاب شبي را
باز هم ميخوانم
مردانگــــی ات را با شکستن دل دختـــری که دیوانه ی توست ثابت نکن
مردانگــــی ات را با غــــــرور بی اندازه ات به دختــــری که عاشق توست ثابت نکن
مردانگـــــی ات را زمانـــــی میتــــــوانی نشان دهی که دختــری با تمام تنــــــهایی اش به تو تکیـــه کرده
و با تکیـــــه به غــــــــــرور تو...
به قـــــــــــــدرت تو...
در این دنیای پر از نامـــــــردی قدم بر می دارد
سالها رفتند.....
روی نیمکت بی تو....مینشینم تنها
قصه باران را .....خاطرت داری تو؟!
خیس باران بی چتر....می دویدیم باهم.....کوچه ها را تا ته
خنده هامان را هم....... می شنیدند دلها
حیف......!
یادت رفت ،نه؟!
روزگارم خندید!
خنده ها هم رفتند....
کوچه ها خالی شد......
اما.....
باز باران بارید.....
زیر باران سرد است....
چتر باید برداشت.....
من دگر
"طاقت باران را ندارم بی تو.........!