بگذار با تو بمانم

 

ای ساحره دلها

 

من، که آواره موسیقی اهوارایی کلامت شده ام

 

من که در طعم خیس چشمانت رنگ باخته ام

 

بگذار

 

تا لحظه ای

 

-         شاید پنهانی

 

با نجوای نامت اوج بگیرم.

 

بگذار

 

تا دوردستها،

 

در سحر نگاهت سفر کنم.

 

بی تو، در وسوسه "انسان" هبوط کرده ام

 

با تو، بگذار

 

به تنهایی "هو" سجده کنم.

 

بگذار تا به وسعت جادوی یک یاس

 

دوستت بدارم،

 

                          ای تمامی من!



یک شنبه 30 / 9 / 1390برچسب:, |

نزديك ميشوي به من

  فرسنگها در من فرو ميروي

  در من خانه ميكني

  در من حضورميابي

  لحظه به لحظه هرجا و هر كجا

  توي انگشتهايم جاري ميشوي

  سطر به سطر خاطراتم را مي نگاري

  روي لبم مينشيني

  خنده ميشوي، حرف مي شوي

  دلم كه مي گيرد از چشمهايم ميباري

  كيستي ؟ كيستي تو؟

  كيستي تو كه اين همه

  در من بي تابي

  سزاوار حرفهاي عاشقانه اي

  كيستي تو كه ديدنت زندگي

  رفتنت مرگ است

  در من بمان.از امشب و فر دا شب و شبهاي ديگر

 



یک شنبه 29 / 9 / 1390برچسب:, |

اینجا ماندن بهانه می‌خواهد….

اینجا حرف‌های بی‌
منطق من بوی دل‌ تنگی میدهند…

خیابان‌های غرب برایم غریب اند…

.اینجا که
گودالی برای باران‌های پائیزی نیست،

حس درد و دل‌ را کور می‌کند….

من ازاینجا، صبر را در پیچیده‌ترین نحو ساده آموختم…

.ابر خاکستری، کافی‌ تلخ،


پک زدن به سیگار،

تزئینی برای دل‌ افسرده‌ای بیش نیست…

وقتی در غرب ترین …


گوشهٔ غرب خاکستری میشوی ،

سیگار تنها نور چشمک زن امیدی است برای حس بودن تو ….

اینجا مردن بهانه نمی‌خواهد، وقتی تو نباشی‌….



یک شنبه 28 / 9 / 1390برچسب:, |

آغوشی میخواهم،


گرم،


عاشق،


ساده،


متوجه.


امنیتی در پناه بازوانی قدرتمند،


بوسه هایی نرم


بر گونه،


آرامشی از جنس خواب.


آغوشی گرم- متعلق به من


همراه من


مأمن من.


نهایتی در نگاهی مهربان


ابدیتی بی وقفه و


موزون و


جاری و


طلوعی دیگر گونه!


نشانی از تو ندارم .....


اما نشانی ام را برای تو مینویسم ...

در عصرهای انتظار به حوالی بی کسی قدم بگذار خیابان غربت

را پیدا کن و وارد کوچه

پس کوچه های تنهایی شو ...

کلبه ی غریبی ام را پیدا کن کنار بید مجنون خزان زده !

و کنار مرداب آرزوهای رنگی ام .. در کلبه را باز کن ...

به سراغ بغض خیس پنجره برو حریر غمش را کنار بزن مرا خواهی دید!

با بغضی کویری که غرق عصاره انتظار است

پشت دیوار دردهایم نشسته ام ...!


من غم انگیزترین قصه ی شهرم هستم

زیر باران هستم!

کــنج دیوار درون کوچه

خیس و تنها و کمی یخ زده ام

و بخار نفسم دستم را

اندکی گرم نگه می دارد

من همیشه اینجا زیر باران هستم

و همسایه پشت آن پنجره گرم

در این تنهایی....

چه کسی گفت که باران زیباست؟؟؟؟؟؟؟




شنبه 27 / 9 / 1390برچسب:, |

 

 

تا صبح دم به یاد تو  شب را قدم زدم

آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم

 

با آسمان مفاخره کردیم تا سحر

او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم

 

او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید

من برق چشم ملتهبت را رقم زدم

 

تا کور سوی اخترکان بشکند همه

از نام تو به بام افق ها،علم زدم

 

با وامی از نگاه تو خورشید های شب

نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم

 

هر نامه را به نام و به عنوان هرکه بود

تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم

 

تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد

اشک از تو وام کردم و در باورم زدم

 

از شادی ام مپرس که من نیز در ازل

همراه خواجه،قرعه ی قسمت به غم زدم

 

 



یک شنبه 26 / 9 / 1390برچسب:, |

در حضور خارها هم میتوان یک یاس بود

در هیاهوی مترسکها پر از احساس بود

می شود حتی برای دیدن پروانه ها

شیشه ها ی مات یک متروکه را الماس بود

دست در دست پرنده،بال در بال نسیم

ساقه های هرز این بیشه ها را داس بود

کاش می شد حرفی از کاش می شد هم نبود

هر چه بود احساس بود و عشق بود و یاس بود

 



یک شنبه 25 / 9 / 1390برچسب:, |

به چه می خندی تو؟

به مفهوم غم انگیز جدایی؟

به چه چیز؟

به شکست دل من؟

یا به پیروزی خویش؟

به چه میخندی تو؟

به نگاهم که چه مستانه تو را باور کرد؟

یا به افسونگری چشمانت که مرا سوخت و خاکستر کرد؟

به چه میخندی تو؟

به دل ساده ی من میخندی که دگر تا به ابد نیزبه فکر خود نیست؟

خنده دار است بخند...


 



یک شنبه 24 / 9 / 1390برچسب:, |

 

سکوتم را نکن باور

 

من آن آرامش سنگین پیش از قهر توفانم

 

من آن خرمن

 

من آن انبار باروتم

که با آواز یک کبریت آتش می شوم یکسر

 



یک شنبه 23 / 9 / 1390برچسب:, |

 

بزن باران بهاری کن فضا را

 

بزن باران و تر کن قصه ها را

 

بزن باران که از عهد اساطیر

 

کسی خواب زمین را کرده تعبیر

 

بشارت داده این آغاز راه است

 

نباریدن دلیل یک گناه است

 

بزن باران به سقف دل که خون است

 

کمی آنسوتر از مرز جنون است

 

بزن باران که گویی در کویرم

 

به زنجیر سکوت خود اسیرم

 

بزن باران سکوتم را به هم زن

 

و فردا را به کام ما رقم زن

 

بزن باران به شعرم تا نمیرد

 

در آغوش طبیعت جان بگیرد

 

بزن باران،بزن بر پیکر شب

 

بر ایمانی که می سوزد در این تب

 

به روی شانه های خسته ی درد

 

به فصل واژه های تلخ این مرد

 

بزن باران یقین دارم صبوری

 

و شاید قاصدی از فصل نوری

 

بزن باران،بزن عاشق ترم کن

 

مرا تا بی نهایت باورم کن


 



یک شنبه 22 / 9 / 1390برچسب:, |

من.......

 
 

 


من چقد خوشبختم که به او دل دادم
 

بی هراس و تردید ، باورش می دارم

 

چه دلی داشت ز من ، نتوان باور کرد

 

گله هایی می کرد که توانم کم کرد

 

دوری چند روزه ، چقدر آزارش داد

 

 

که غریب و آشنا ، نام مجنونش داد

 
 

 آن همه شادابی ، از وجودش دست شست

 
 

نا امیدی و درد ، روح او را آشفت

 

گفت که من چون آبم ، او وجودش تشنگی

 

حس و حال عشق او ، آخر آشفتگی

 

یعنی او تا این حد به دل من دل بست

 

که به روی هر کس راه عشقش را بست

 

حاصل این دوری ، باور قلبم بود

 

قلب پر دردی که ، در برش سخت آسود

 



شنبه 21 / 9 / 1390برچسب:, |

از دستان من نياموختي
كه من براي خوش‌بختي تو
چه‌قدر ناتوانم.
من خواستم با ابيات پراكنده‌ي شعر
تو را خوش‌‌بخت كنم
آسمان هم نمي‌توانست ما را تسلي دهد
خوش‌بختي را من هميشه
به پايان هفته
به پايان ماه و به پايان سال موكول مي‌كردم
هفته پايان مي‌يافت
ماه پايان مي‌يافت
سال پايان مي‌يافت
هنوز در آستانه‌ي در
در كوچه بودم،
پيوسته ساعت را نگاه مي‌كردم
كه كسي خوش‌بختي و جامه‌اي نو ارمغان بياورد.
روزها چه سنگ‌دل بر ما مي‌گذشت
ما با سنگ‌دلي خويش را در آينه نگاه مي‌كردم
چه فرسوده و پير شده بودم
مي‌خواستم با دانه‌هاي بادام و خاكسترهاي سرد كه
از شب مانده بود خود را تسلي دهم
هميشه در هراس بودم
كسي در خانه‌ي ما را بزند و ما در خواب باشم،
چه‌قدر مي‌توانستم بيدار باشم.
يك شب پاييزي
كه بادهاي پاييزي همه‌ي برگ‌هاي درختان را بر زمين
ريختند
به زير برگ‌ها رفتم
و براي هميشه خوابيدم...



شنبه 20 / 9 / 1390برچسب:, |

 

 

کاش روز دیدنت فردا نبود...                                                              

 

 کاش می شد هیچکس تنها نبود...

 

 کاش می شد دیدنت رویا نبود...

 

 گفته بودی با تو می مانم!!!

 

 ولی.............

 

 رفتی و گفتی اینجا جا نبود...  

 

 من دعا کردم برای بازگشت....       

 

 دست های تو ولی بالا نبود...

 

 

 باز هم گفتی که فردا می رسی........

 کاش روز دیدنت فردا نبود!!!

 



شنبه 19 / 9 / 1390برچسب:, |

 

 

 

دل تنگم!

 

 

دل تنگِ خیلی چیزها

 

 

 

دل تنگ این همه دل تنگی ها

 

 

چیزهایی که بر من گذشت و هرگز باز نخواهد گشت!

 

 

دل تنگم

 

 

 

دل تنگ نیمه شبهای دل تنگی

 

 

 

 

دل تنگ این همه نبودن ها

 

 

 

دل تنگ این همه دل تنگی ها

 

 

 

 

دل تنگ عهدهایی که کسی آنها را نبست

 

 

 

 

دل تنگ تمام چیزهایی که میشد باشد و نیست

 

 

 و تمام هست هایی که نیست!

 

 

حتی آنان که دلشان برایم تنگ نخواهد شد!!

 

 

دل تنگ تر نیز خواهم شد

 

 

می رسد روزی که بگویم:

 

 

دلم برای آن روزها ی دل تنگی تنگ شده!!

 

 


 



شنبه 18 / 9 / 1390برچسب:, |

 

زندگیِ من آرام می گذشت.

 

 

اتفاقی نمی افتاد..!

 

 

تا این که سکوتی تمامِ وجودم را دگرگون کرد!

 

 

بی صدا آفتابی شد.. و دستِ مرا گرفت و به راهِ نوشتن کشید!

 

 

آری سکوت!

 

 

سکوتی که مشحونِ تحمل هاست..

 

 

سکوتی که از دنیا بریده است!

 

 

کاش نبود.. اما وجودِ من آن را شدیدتر می کند.

 

 

آی..! ای سکوتی که بی رحمانه مرا غرقِ محبت می کنی!

 

 

نمی خواهم.. محبت نمی خواهم!

 

 

آی صدای آشنا!... بد آمدی..چند روزی جرقه زدی رفتی.

 

 

تماشای تو وقت می خواست

 

 

گوشِ من پاسخی ندید

 

 

دلم می خواهد صدایت را بشنوم..

 

همین!

 



شنبه 17 / 9 / 1390برچسب:, |

 

کاش می شد که کسی می آمد

این دل خسته ی ما را می برد

چشم ما را می شست

راز لبخند به لب می آموخت

 

کاش می شد دل دیوار پر از پنجره بود

و قفس ها همه خالی بودند

آسمان آبی بود

و نسیم روی آرامش اندیشه ی ما می رقصید

 

کاش می شد که غم و دلتنگی

راه این خانه ی ما گم می کرد

و دل از هر چه سیاهی ست رها می کردیم

و سکوت جای خود را به هم آوائی ما می بخشید

و کمی مهربان تر بودیم

 

کاش می شد دشنام، جای خود را به سلامی می داد

گل لبخند به مهمانی لب می بردیم

بذر امید به دشت دل هم

کسی از جنس محبت غزلی را می خواند

و به یلدای زمستانی و تنهائی هم

یک بغل عاطفه گرم به مهمانی دل می بردیم 

کاش می فهمیدیم

قد راین لحظه که در دوری هم می راندیم

 

کاش می دانستیم راز این رود حیات

که به سرچشمه نمی گردد باز

 

کاش می شد مزه خوبی را

می چشاندیم به کام دلمان

 

کاش ما تجربه ای می کردیم

شستن اشک از چشم

بردن غم از دل

همدلی کردن را

 

کاش می شد که کسی می آمد

باور تیره ی ما را می شست

و به ما می فهماند

دل ما منزل تاریکی نیست

اخم بر چهره بسی نازیباست

بهترین واژه همان لبخند است

که ز لبهای همه دور شده ست

 

کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم

 

تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم!!!

قبل از آنی که کسی سر برسد 

ما نگاهی به دل خسته ی خود می کردیم

شاید این قفل به دست خود ما باز شود

پیش از آنی که به پیمانه ی دل باده کنند

همگی زنگ پیمانه ی دل می شستیم

 

کاش درباور هر روزه مان 

جای تردید نمایان می شد

و سوالی که چرا سنگ شدیم

و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟

کاش می شد که شعار 

جای خود را به شعوری می داد

تا چراغی گردد دست اندیشه مان  

 

کاش می شد که کمی آینه پیدا می شد

تا ببینیم در آن صورت خسته این انسان را

شبح تار امانت داران

 

کاش پیدا می شد

دست گرمی که تکانی بدهد

تا که بیدار شود، خاطر آن پیمان

و کسی می آمد و به ما می فهماند

 

از خدا دور شدیم...


 



شنبه 16 / 9 / 1390برچسب:, |

 
 
 من تنها نيستم, اشکهايم را دارم,
اشکهايي که از غم تو بر گونه هايم جاري است من تنها نيستم,
لحظه ها را دارم, لحظه هايي که يکي پس از ديگري عاشقانه مي ميرند
تا حجم فاصله را کمرنگ تر کنند.
من تنها نيستم چرا که خيالت حتي يک نفس از من غافل نمي شود.
چقدر دوست دارم لحظه هايي را که دلتنگ چشمانت مي شوم.
هر لحظه دوريت برايم يک دنيا دلتنگي است و چقدر صبور است دل من,
چرا که به اندازه تمام لحظه هاي عاشق بودنم از تو دور هستم .
ولي من باز چشم براهم...
چشم به راهم تا آرامش را به قلب من هديه کني...



شنبه 15 / 9 / 1390برچسب:, |

تو کیستی، که من اینگونه بی تو بی تابم؟
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم.
تو چیستی، که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق، سرگشته، روی گردابم!
 
تو در کدام سحر، بر کدام اسب سپید؟
تو را کدام خدا؟
تو از کدام جهان؟
تو در کدام کرانه، تو از کدام صدف؟
تو در کدام چمن، همره کدام نسیم؟
تو از کدام سبو؟

من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه!
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین، آه!
مدام پیش نگاهی، مدام پیش نگاه!
کدام نشاط دویده است از تو در تن من؟
که ذره های وجودم تو را که می بینند،
به رقص می آیند،
سرود میخوانند!
 
چه آرزوی محالی است زیستن با تو
مرا همین بگذارند یک سخن با تو:
به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر!
به من بگو که برو در دهان شیر بمیر!
بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف!
ستاره ها را از آسمان بیار به زیر؟

ترا به هر چه تو گویی، به دوستی سوگند
هر آنچه خواهی از من بخواه، صبر مخواه.
که صبر، راه درازی به مرگ پیوسته ست!
تو آرزوی بلندی و، دست من کوتاه
تو دوردست امیدی و پای من خسته ست.
همه وجود تو مهر است و جان من محروم

 
چراغ چشم تو سبزست و راه من بسته است.



شنبه 14 / 9 / 1390برچسب:, |

 
روز مبادا
وقتی تو نیستی
نه هست‌های ما
چونان که بایدند
نه باید ها…
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می‌خورم
عمری است
لبخند‌های لاغر خود را
در دل ذخیره می‌کنم:
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحه‌های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می‌داند؟
 
شاید
 
امروز نیز روز مبادا باشد!
وقتی تو نیستی
نه هست‌های ما
چونانکه بایدند
نه باید ها…
هر روز بی‌تو
روز مبادا است!



شنبه 13 / 9 / 1390برچسب:, |

باز امشب میان واژه ها انگار

درگیرم

من از این واژه های تلخ و تکراری

دلگیرم

شب رویا و کابوسش

تن تب دار و درمانش

طلوع صبح و بیداری

من و تکرار تنهایی

هوای تازه و نم دار

شکایت های بس غم دار

دل بی تاب یک عاشق

نوای ناله های دل

کبوترهای آزادش

رها،در اوج،بر بامش

من و این زورق تنها

تو و این ناخدایی ها

حضور تازه ی فانوس

و قلبم با غمت مأنوس

سخن از آرزوهایم

نهان در قلب ،رویایم

هوای دیدنت در دل

امید ِعاشق بیدل

دوباره بیقراریهای یک نامه

دوباره این من ِ درگیر یک ناله

و باز هم انتهای شب...

سکوت سرد و اجباری

خداحافظ

و دلداری

امیدم، بودن ِ فردا

بهانه

خواب و یک رویا

...




شنبه 12 / 9 / 1390برچسب:, |

مرا از ياد خواهی برد می دانم

و من از ديدگان سرد تو يك روز می خوانم

سرود تلخ و غمگين خداحافظ

مرا از ياد خواهی برد

و از يادم نخواهی رفت من اين را خوب می دانم

كه روزی هم مرا از خويش خواهی راند

و قلبت را كه روز ی آشيانه گرم عشقم بود خواهی برد،

تو از يادم نخواهي رفت

و

چشمان تو هر شب آسمان تيره ی احساس من را نور می پاشد

و من با خاطراتت زنده خواهم بود

چه غمگينم از اين رفتن و

از اين روزهای سرد تنهايی چه بيزارم

مرا از ياد خواهی برد می دانم

و

مي دانی كه از يادم نخواهی رفت



شنبه 11 / 9 / 1390برچسب:, |

خسته ام می فهمید ؟!
خسته از آمدن و رفتن و آواره شدن
خسته از منحنی بودن و عشق
خسته از حس غریبانه این تنهایی

به خدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت
به خدا خسته ام از اینهمه
لبخند دروغ
به خدا خسته ام از حادثه ی صاعقه بودن در باد
همه ی عمر دروغ گفته ام من به همه
گفته ام: عاشق پروانه شدم !
واله و مست شدم از ضربان دل گل !
شمع را می فهمم !
کذب محض است
دروغ است
دروغ !

من چه می دانم از احساس پروانه شدن ؟!
من چه می دانم گل ، عشق را می فهمد ؟
یا فقط دلبری اش را بلد است ؟!
من چه می دانم شمع
واپسین لحظه ی مرگحسرت زندگی اش پروانه است ؟
یا هراسان شده از فاجعه نیست شدن ؟!

به خدا من همه را لاف زدم !

به خدا من همه ی عمر به عشاق حسادت کردم !
باختم من همه عمر دلم را به سراب !
باختم من همه عمر دلم رابه شب مبهم و کابوس پریدن از بام !
باختم من همه عمر دلم رابه هراس تر یک بوسه به لبهای خزان !

به خدا لاف زدم
من نمی دانم عشق ، رنگ سرخ است ؟! آبی ست ؟!
یا که مهتاب هر شب ، واقعاً مهتابی ست ؟!
عشق را در طرف کودکی ام
خواب دیدم یکبار !

خواستم صادق و عاشق باشم !
خواستم مست شقایق باشم !
خواستم غرق شوم در شط مهر و وفا

اما حیف
حس من کوچک بود
یا که شاید مغلوب
پیش زیبایی ها !
به خدا خسته شدممی شود قلب مرا عفو کنید ؟
و رهایم بکنید تا تراویدن از پنجره را درک کنم
تا دلم باز شود ؟!

خسته ام درک کنیدمی روم زندگی ام را بکنم
می روم مثل شما،
پی احساس غریبم تا بازشاید عاشق بشوم...



شنبه 10 / 9 / 1390برچسب:, |

قسمت اين بود که من با تو معاصر باشم

تا در اين قصه ی پر حادثه حاضر باشم

حکم پيشانی ام اين بود که تو گم شوی و

من به دنبال تو يک عمر مسافر باشم

تو پری باشی و تا آنسوی دريا بروی

من به سودای تو يک مرغ مهاجر باشم

قسمت اين بود ، چرا از تو شکايت بکنم ؟!

يا در اين قصه به دنبال مقصر باشم ؟

شايد اينگونه خدا خواست مرا زجر دهد

تا برازنده ی اسم خوش شاعر باشم

شايد ابليس تو را شيطنت آموخت که من

در پس پرده ی ايمان به تو کافر باشم

  

دردم اين است که بايد پس از اين قسمتها

سالها منتظر قسمت آخر باشم !!



شنبه 9 / 9 / 1390برچسب:, |

تا کی عاشق باشم و از عشقم دور ؟

 

 

 
تا کی اسیر تنهایی هایم باشم و از یارم دور .....؟

 

 

 

تا کی باید به خاطر دوری تو اشک بریزم و حسرت آن دستهای گرمت را

 

بکشم...؟

 

 

 

تا کی باید از خدای خویش التماس کنم تا تو را به من برساند

 

 

 

 نزدیک و نزدیک تر کندتا بتوانم تو را در آغوش بگیرم؟...

 

 

 

 

 

تا کی باید صدای غم انگیز آواز مرغ عشق را بشنوم و دلم برایت تنگ شود؟

 

 

 

 تا کی باید غروب پر درد عاشقی را ببینم و دلم بگیرد!

 

 

 

تا کی باید تنهایی به خورشیدی که آرام آرام به پشت کوه ها می رود را نگاه کنم

 

 و تا کی باید

 

 لحظه ها و ثانیه ها را یکی یکی بشمارم تا لحظه دیدار با تو فرا رسد؟ خسته

 

 ام !

 

 

 

یک خسته دلشکسته عاشق بی سر پناه.... عاشقم !

 

 

 

 

یک عاشق دیوانه سر به هوا .....!

 

 


 

 

تا کی باید کنج اتاق خلوت دلم بنشینم و با قلم و کاغذ درد دل کنم؟...

 

 

 

تا کی باید دلم را به فرداها خوش کنم و پیش خود بگویم آری فردا وقت رسیدن

 

 است!

 

 

 

 

تا کی باید در سرزمین عشاق سر به زیر باشم و چشمهای خیسم را از دیگران

 

 

 

 پنهان کنم؟

 

 

 

تا کی باید بگویم که عاشقم ، ولی یک عاشق تنها ،

 

 

 

 

عاشقی که معشوقش در کنارش نیست!

 

 

 

 

تا کی باید به انتظارت زیر باران بنشینم و همراه با آسمان بنالم و ببارم....

 

 

 

و تا کی باید با دستهای خالی ، با آغوش سرد ، با دلی خالی از آرزو و امید ، با

 

 چشمانی

 

 

 

خیس و شاکی زندگی کنم؟

 

 

 

 

آری تا کی باید تنها صدای مهربان تو را بشنوم

 

 

 

 

ولی در کنار تو نباشم ؟




شنبه 8 / 9 / 1390برچسب:, |

من همان شوق عجیبم ، همان لرزش دست

من همان وسوسه عشق تو و طعم شکست

من فراموش شده ی شهر و دیاری ملعون

شادی ناب مرا برد شبی عشق و جنون

من همان زائره کوچک شهر غم عشق

دامنم سوخت شبی آتش سوزنده

من همان ملعبه کوچک آن چرخ و فلک

دست بازیچه بازی بد تیر و فلک

من همان همنفس باد و خزان و شب هجر

ظلم هجران چه سبب بود امان از شب هجر

من همان همدم ظلمت ، تو همان همدم نور

کی شود کور کند چشم تورا روشن نور

من همان گمشده فریاد همان لمس سکوت

خوب دانم که برد عمر مرا دست حبوط

من پریشان شده دست تو و خواهش باد

مرگ بر هرچه پلیدی و تباهی و عناد

من و شیدایی و عشق بی سرانجام تو بس

به من از عشق بگو ، نه طعم کال یک هوس



شنبه 7 / 9 / 1390برچسب:, |

 

 
 
 
نمی خواهم خدایم بیکران باشد
 
 
 

 
 
 
نمی خواهم عظیم و قادر و رحمان
 
 
 

 
 
 
نمی خواهم که باشد این چنین آخر
 
 
 

 
 
 
خدا را لمس باید کرد
 
 
 

 
 
 

 
 
 
نگو کفر است 
 
 
 

 
 
 
خدا را می توان در باوری جا داد
 
 
 

 
 
 
که در احساس و ایمان غوطه ور باشد
 
 
 

 
 
 
خدا را می توان بویید
 
 
 

 
 
 
و این احساس شیرینی است 
 
 
 

 
 
 

 
 
 
نگو کفر است
 
 
 

 
 
 
که کفر این است
 
 
 

 
 
 
که ما از بیکران مهربانیها
 
 
 

 
 
 
برای خود 
 
 
 

 
 
 
خدایی لامکان و بی نشان سازیم
 
 
 

 
 
 
خدا را در زمین و آسمان جستن
 
 
 

 
 
 
ندارد سودی ای آدم
 
 
 

 
 
 
تو باید عاشقش باشی
 
 
 

 
 
 
و باید گوش بسپاری
 
 
 

 
 
 
به بانگ هستی و عالم
 
 
 

 
 
 
که در هر خانه ای آخر خدایی هست
 
 
 

 
 
 

 
 
 
نگو کفر است
 
 
 

 
 
 
اگر من کافرم !! باشد 
 
 
 

 
 
 
نمی خواهم خدایا زاهدی چون دیگران باشم 
 
 
 

 
 
 
نمی خواهم خدایم را
 
 
 

 
 
 
به قدیسی بدل سازم
 
 
 

 
 
 
که ترسی باشد از او در دل و جانم
 
 
 

 
 
 

 
 
 
نگو کفر است
 
 
 

 
 
 
که سوگند یاد کردم من
 
 
 

 
 
 
به خاک و آب و آتش بارها ای دوست
 
 
 

 
 
 
خدا زیباترین معشوق انسانهاست
 
 
 

 
 
 
خدا را نیست همزادی 
 
 
 

 
 
 
که او یکتاترین
 
 
 

 
 
 
عاشق ترین
 
 
 

 
 
 

معبود انسانهاست.

 

 


 

 



شنبه 6 / 9 / 1390برچسب:, |

 

اي گل تازه كه بويي ز وفا نيست ترا

خبر از سرزنش خار جفا نيست ترا

رحم بر بلبل بي برگ و نوا نيست ترا

ما اسير غم و اصلا غم ما نيست ترا

با اسير غم خود رحم چرا نيست ترا

فارغ از عاشق غمناك نميبايد بود

جان من اين همه بي باك نميبايد بود

همچو گل چند به روي همه خندان باشي

همره غير به گلگشت گلستان باشي

هر زمان با دگري دست و گريبان باشي

زان بينديش كه از كرده پشيمان باشي

جمع با جمع نباشند و پريشان باشي

ياد حيراني ما اري حيران باشي

ما نباشيم كه باشد كه جفاي تو كشد

شب به كاشانه ي اغيار نمي بايد بود

غير را شمع شب تار نمي بايد بود

همه جا با همه كس يار نميبايد بود

يار اغيار دل ازار نميبايد بود

تشنه خون من زار نمي بايد بود

تا به اين مرتبه خونخوار نميبايد بود

من اگر كشته شوم باعث بد نامي تست

موجب شهرت بي باكي و خود كامي تست

ديگري جز تو مرا اينهمه ازار نكرد

جز تو كس در نظر خلق مرا خوار نكرد

انچه كردي تو به من هيچ ستمكار نكرد

هيچ سنگين دل بيدادگر اينكار نكرد

اين ستمها دگري با من بيمار نكرد

هيچكس اينهمه ازار من زار نكرد

گر ز ازردن من هست غرض مردن من

مردم ازار نكش از پي ازردن من

جان من سنگدلي دل به تو دادن غلط است

بر سر راه تو چون خاك فتادن غلط است

چشم اميد به روي تو گشادن غلط است

روي پر گرد به راه تو نهادن غلط است

رفتن اولاست ز كوي تو ستادن غلط است

جان شيرين به تمناي تو دادن غلط است

تو نه اني كه غم عاشق زارت باشد

چون شود خاك بر ان خاك گذارت باشد

مدتي هست كه حيرانم و تدبيري نيست

خون دل رفته به دامانم و تدبيري نيست

از جفاي تو بدينسانم و تدبيري نيست

چه توان كرد پشيمانم و تدبيري نسيت

شرح درماندگي خود به كه تقرير كنم

عاجزم چاره ي من چيست چه تدبير كنم

نخل نو خيز گلستان جهان بسيار است

گل اين باغ بسي سرو روان بسيار است

جان من همچو تو غارتگر جان بسيار است

ترك زرين كمر موي ميان بسيار است

با لب همچو شكر تنگ دهان بسيار است

نه كه غير از تو جوان نيست جوان بسيار است

ديگري اينهمه بيداد به عاشق نكند

قصد ازردن ياران موافق نكند

مدتي شد كه در ازارم و ميداني تو

به كمند تو گرفتارم و ميداني تو

از غم عشق تو بيمارم وميداني تو

داغ عشق تو به جان دارم وميداني تو

خون دل از مژه ميبارم و ميداني تو

از براي تو چنين زارم و ميداني تو

از زبان تو حديثي نشنودم هرگز

از تو شرمنده ئ يك حرف نبودم هرگز

مكن ان نوع كه ازرده شوم از خويت

دست بر دل نهم و پابكشم از كويت

گوشه اي گيرم و من بعد نيايم سويت

نكنم بار دگر ياد قد دلجويت

ديده پوشم ز تماشاي رخ نيكويت

سخني گويم و شرمنده شوم از رويت

بشنو پند و مكن قصد دل ازرده ي خويش

ور نه بسيار پشيمان شوي از كرده ي خويش

چند صبح ايم از خاك درت شام روم

از در كوي تو خود كام ناكام روم

صددعا گويم و ازرده به دشنام روم

از پيت ايم و با من نشوي رام روم

دور دور از تو من تيره سرانجام روم

نبود زهره كه همراه تو يك گام روم

كس چرا اينهمه سنگين دل و بد خو. باشد

جان من اين روشي نيست كه نيكو باشد

از چه با من نشوي يار چه مي پرهيزي

يار شو با من بيمار چه مي پرهيزي

چيست مانع ز مكن زار چه ميپرهيزي

بگشا لعل شكر بار چه ميپرهيزي

حرف زن اي بت خونخوار چه ميپرهيزي

نه حديثي كني اظهار چه ميپرهيزي

كه ترا گفت به ارباب وفا حرف مزن

چين بر ابرو زن و يك بار به ما حرف مزن

درد من كشته ي شمشير بلا ميداند

سوز من سوخته ي داغ جفا ميداند

مسكنم ساكن صحراي فنا ميداند

همه كس حال من بي سر وپا ميداند

پاكبازم همه كس طور مرا ميداند

عاشقي همچو منت نيست خدا ميداند

چاره ي من كن و مگذار كه بيچاره شوم

سر خود گيرم و از كوي تو اواره شوم

از سر كوي تو با ديده ي تر خواهم رفت

چهره الوده به خوناب جگر خواهم رفت

تا نظر ميكني از پيش نظر خواهم رفت

گر نرفتم ز درت شام سحر خواهم رفت

نه كه اين بار چو هر بار دگر خواهم رفت

نيست باز امدنم باز اگر خواهم رفت

از جفاي تو من زار چو رفتم رفتم

لطف كن لطف كه اين بار چو رفتم رفتم

چند در كوي تو با خاك برابر باشم

چند پا مال جفاي تو ستمگر باشم

چند پيش تو به قدر از همه كمتر باشم

از تو چند اي بت بد كيش مكدر باشم

ميروم تا به سجود بت ديگر باشم

باز اگر سجده كنم پيش تو كافر باشم

خود بگو كز تو كشم ناز و تغافل تا كي

طاقتم نيست از اين بيش تحمل تا كي

سبزه ي دامن نسرين تو را بنده شوم

ابتداي خط مشكين ترا بنده شوم

چين بر ابرو زدن و كين تاو را بنده شوم

گره ابروي پرچين ترا بنده شوم

حرف نا گفتن و تمكين ترا بنده شوم

طرز محبوبي و ايين ترا بنده شوم

اله اله ز كه اين قاعده اموخته اي

كيست استاد تو اينها ز كه اموخته اي

اينهمه جور كه من از پي هم ميبينم

زود خود را به سر كوي عدم ميبينم

ديگران راحت و من اينهمه غم ميبينم

همه كس خرم من درد و الم ميبينم

لطف بسيار طمع دارم و كم ميبينم

هستم ازرده و بسيار ستم ميبينم

خرده بر حرف درشت من ازرده مگير

حرف ازرده درشتانه بود خرده مگير

انچنان باش كه من از تو شكايت نكنم

از تو قطع طمع لطف و عنايت نكنم

پيش مردم ز جفاي تو شكايت نكنم

همه جا قصه ي درد تو حكايت نكنم

ديگر اين قصه ي بي حد ونهايت نكنم

خويش را شهره ي هر شهر و ولايت نكنم

خوش كني خاطر وحشي سهل است

سوي تو گوشه چشمي زتو گاهي سهل است

 



چهار شنبه 5 / 9 / 1390برچسب:, |

 

دنیای ما اندازه هم نیست
من عاشق بارون و گیتارم
من روزها تا ظهر می‌خوابم
من هر شبُ تا صبح بیدارم

دنیای ما اندازه هم نیست
من خیلی وقتا ساکتم، سردم
وقتی که میرم تو خودم شاید
پاییز سال بعد برگردم

دنیای ما اندازه هم نیست
می‌بوسمت اما نمی‌مونم
تو دائم از آینده می‌پرسی
من حال فردامم نمی‌دونم

تو فکر یه آغوش محکم باش
آغوش این دیوونه محکم نیست
صد بار گفتم باز یادت رفت
دنیای ما اندازه هم نیست

 



چهار شنبه 4 / 9 / 1390برچسب:, |

 

به هوای تو تمنا شده ام می دانی

گم شدم در تو و پیدا شده ام می دانی

مثل تقویم ورق خورده و باطل شده ام

غرق دیروزم و فردا شده ام می دانی

بی خبر در پی یک حادثه ی گنگ و غریب

چشم بر هم زده ام تا شده ام می دانی

مثل یک شهر که در آتش اسکندر سوخت

در بیابان دلم جا شده ام می دانی

من هنوز از همه ی شهر شکایت دارم

بین این قوم چه تنها شده ام می دانی

 



دو شنبه 3 / 9 / 1390برچسب:, |

 

زير باران  بيا قدم بزنيم

 

حرف نشنيده اي  به هم بزنيم

 

نو بگوييم و نو بينديشيم

 

عادت كهنه  را به هم بزنيم

 

و ز باران كمي  بياموزيم

 

كه بباريم  و حرف كم بزنيم

 

كم بباريم اگر، ولي  همه جا

 

عالمي  را  به چهره  نم بزنيم

 

سخن از عشق خود به خود زيباست

 

سخن هاي  عاشقانه اي  به هم بزنيم

 

قلم  زندگي  به دل است

 

زندگي  را بيا  رقم بزنيم

 

سالكم  قطره ها در انتظار  تواند

 

زير باران  بيا قدم بزنيم

 



دو شنبه 2 / 9 / 1390برچسب:, |

 

امشب غم تو در دل دیوانه نگنجد

گنج است و چه گنجی که به ویرانه نگنجد

تنهایی ام امشب که پر است از غم غربت

آن قدر بزرگ است که در خانه نگنجد

 
بیرون زده ام تا بدرم پرده ی شب را

کاین نعره ی دیوانه به کاشانه نگنجد

خمخانه بیارید که آن باده که باشد

در خورد خماریم به پیمانه نگنجد


 میخانه ی بی سقف و ستون کو که جز آنجا

جای دگر این گریه ی مستانه نگنجد

مجنون چه هنر کرد در آن قصه ؟ مرا باش

با طرفه جنونی که به افسانه نگنجد


 تا رو به فنایت زدم از حیرت خود پر

سیمرغم و سیمرغ تو در لانه نگنجد

در چشم منت باد تماشا که جز اینجا

دیدار تو در هیچ پریخانه نگنجد

 

دور از تو چنانم که غم غربتم امشب

حتی به غزل های غریبانه نگنجد

 



دو شنبه 1 / 9 / 1390برچسب:, |